نیمهشب زهرمار گرفتهام را با پرتیکام.
- چهارشنبه ۲۵ تیر ۹۹
کار میکند، کار میکند و عاشق کارش است. در فرهنگ لغت به دنبال سخت میگردد و میبیند سانسکریت است و چشمش میخورد که بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است. بیار باده که بنیاد عمر بر باد است و آخ.
حدس بزن دارم چهکار میکنم. حالا که نه، حالا با نفسهای زنده بعد از ورزش دراز کشیدهام وسط اتاق. حدس بزن که بعدش وقتی لیوان شیرم را پر کنم و با موز برگردم پشت میزم چهکار میکنم. از ظهر تا حالا چهکار کردهام.
دیشب اینترنتم تمام شد. ۴ روز از قراردادم مانده بود و فکر کردم فعلاً شارژش نمیکنم. میخواهم دور باشم. دیروز میدانستم پیام داده اما محلش نگذاشته بودم. حتی وقتی دوباره فیلترشکن نصب کردم تا ویدیویی که ابهی برایم فرستاده را ببینم. میدانستم دوباره خالیام میکند. از خالیشدن حالم بههم میخورد. صبح بیدار شدم و دیدم اینترنت ندارم. چای ریختم و کتاب خواندم. فصلهای آخر جلد دوم کتاب پنجم. کتاب تمام شد. جلد سوم را میخواستم. اینترنت نداشتم. فکر کردم بروم سراغ کار دیگری اما قرار نبود خودم را از نردبودن منع کنم. تابستان است و باید به تشنگی نردگونهام جواب بدهم. اینترنت گرفتم. سایتها را باز نمیکرد. واتساپ را چک کردم. دکتر دال پیام داده بود. بیا همکاری کنیم. گفتم میآیم. زنگ زدم مامان. گفت امتحانهات تموم شده خوشحالی. نیشم باز بود. میانهاش دکتر دال زنگ زد. مامان را قطع کردم و جواب دادم. گفت آن یکترمه چه دانشجوی خوبی بودهام. گفت با بچهها که حرف میزده، ع هم گفته که چه خوبم. توضیح داد. فهمیدم. گفت که چرا نتوانسته و ما را همراه کرده و شبیه درد دل بود. بعد از آنکه گفتم انشاءالله سلامت میشوند و توضیح داد یکیشان فوت کرده. آدم که با غریبه صحبت میکند، توضیح نمیدهد، میدهد؟ من بودم نمیگفتم. کمی آشنایی داشت و دربارهی کار چهقدر احترام. انگار داریم لطف میکنیم نه اینکه از خدایمان هم باشد و او لطف میکند و باید بدویم اصلاً دنبالش. چهقدر آدمها بعضیشان مهربان و دوستداشتنیاند. قلبم گرفت راستش و کمی آشفته میشوم وقتی به حالش فکر میکنم. نشستم پای کار. سعدی. خیلی خوشحال بودم. حالا میدیدم که اجبار کار کلیله و ناصرخسرو چهطور ذهنم را آماده کرد و دستم را راه انداخت و آشنا و کاربلد نشستم پایش و سعدی بود. کلمهکلمه عشق کردم. کمتر از یکساعت همهکارش روال شد و فایل کردم و فرستادم تا چکی بکند و ایرادهایش را دربیاورد. گفت مرحبا :) چندنکته گفت که خیلی جالب بود. مثلاً اینکه در شرحها و لغتنامه من همیشه معنیها را مصدری دیدم ولی گفت خود فعل را با شخص و زمانش معنی کنم و اصطلاحات ادبی نیاورم، به جای تشبیه مثلاً خود مشبه را معنای مشبهبه بنویسم و دیدم چه خوب میشود این شکلی برای شرحی که مخصوص مخاطب عام است و چه روشن میکند متن را. دومی را هم نوشتم. حالم خوش است. ورزش کردم. برای همینکار تلگرام را باز کردم و دستم خورد و جوابی هم دادم و دید. دیدم دیده. منتظر نبودم اما. چیزی یادم افتاد. برایش فرستادم. خندیدیم. با خودم فکر کردم معنایش همین است. نباید همهچیز را ترک کرد چون باید زندگی کنی، باید سعدی بنویسی و سعدی مهم است. از او مهمتر. و باید یاد بگیری او را، ماجراها را طوری ترتیب بدهی که در تناسب پیش بروند. من هنوز فاصله میخواهم. خیلی فاصله و خیلی زمان برای آرامشدن. فعلاً فقط میخواهم با سعدیام باشم. زندگی شکل یک پژوهشگر. چه مزهای بدهد.
خشم دارم. پر از خشم و عصبانیتم نسبت به همهی آدمهای زندگیم. هرکس که دور و اطرافم بوده، برای اینکه کنار من نبوده، مرا دوست نداشته، هرچه حالم بدتر شد، به کمکم نیامده. پر از خشمم و میدانم که مسیر فکرم اشتباه بوده، اشتباه رفته یکتکه را و اشتباه فهمیده و توقعپروری کرده و همهچیز به چشمش اشتباه پیش رفته و حالش هی بدتر شده و از همه خشمگین است. نمیخواهد سراغ هیچکس برود، نمیتواند چون همهچیز بدتر میشود و خیلی تنها مانده خدایا. خیلی ضعف دارم. جسمم ضعیف است و دارم میافتم.
کتاب میخونم چون نمیتونم بخوابم. خوابها اذیتم میکنند و ذهنم نمیخواد بگذاره بخوابم و هرچیزی هم که امتحان میکنم، بهترش نمیکنه. کتاب میخونم حریصانه. خیلی درگیرشون میشم. با آنه و گیلبرت چند روز پیش، حالا با ایزا و دیویس. شکستهم. از پدرشون میترسم. اتاق تاریکه و تنهام و نمیتونم بخوابم. گلوم خشکه. میترسم. کاش کسی بود کنارم.
احساس میکنم از ارتباط طولانی عاجزم. یا حس میکنم نمیفهمند من رو و مدام دور میکنمشون از خودم یا خوشم میاد ازشون و روانی و آزاردهنده میشم از شدت محبتکردن. نه به تکرار، به شدت. دو سهبار شاید این یکماه و نیمه از مرجان تشکر کرده باشم و حس میکنم انقدر با شدت تهوعآور و محبت بیشازاندازهای اینکار رو میکنم که تناسب نداره با حال فضا و جای رابطه و بیرون میزنه. حالم از خودم بد میشه.
اضطراب قلقلکم میده که من همینجاهامها، میتونم بپرم بیرون و حالم ازش به هم میخوره.
زیبایی ناشی از توجه ماست. رودخونه قشنگه، چون تو داری به اون نگاه میکنی. قشنگ یعنی تعبیر عاشقانهی اشکال؟ اما این خیلی خودپسندانه نیست؟ اینکه توجه من محور قرار بگیره؟ شاید بشه گفت حس زیبایی برای من به وجود نمیاد، حتی ناشی از توجه یک وجود دیگه. اینکه کس دیگری بگه رودخونه زیباست، اگه توجه من رو برنیانگیزه، انعکاس زیباییش در من پدید نمیاد. اما در وجود رودخانه زیبایی هست به خودی خود؟ به فکر برده من رو. انگار هرطور که بهش فکر میکنم یکقسمی از وجود برای درک زیبایی لازمه. درک یا پدیدآوردن؟ نمیدونم.