یکوقتهایی به آسمون شب که نگاه میکنم، وقتی پالودهست از آلودگی نوری، حس میکنم دارم غرق میشم. اینکه داره من رو با خودش میبره و دست برادرم رو میگیرم، برای اینکه من رو روی زمین نگه داره. اضطراب خیلی ترسناکه و من شبها در وحشت سنگینی سایهش گرفتار میشم. من میخوام از این زمان برم بیرون. میخوام برم و در هوای زمان دیگری نفس بکشم. من میخوام مطمئن باشم که تموم میشه. یکنشونه که من رو ازش جدا کنه. یکاتفاق، یک چیزی که ترس رو از شبهای من بگیره.
- پنجشنبه ۱۹ تیر ۹۹