یکروز زمستانی بود و برف آمده بود این هوا. حیاط دانشکده را تا ساق پا برف پوشانده بود. کمتر کسی بیرون میرفت که راهرو و اتاقها شلوغتر بود و کتابخانه که گرم و دوستداشتنی بود مثل همیشهها. بین قفسهها گشته بودم دنبال آنی که تهش شوفاژ دارد، میچسبیدم به شوفاژ و از قفسهی کناری که فرهنگهای انگلیسی هنر بود، کتاب پرترههای زنان را برمیداشتم و کاغذهای گلاسهاش را ورق میزدم دانهدانه و نگاه میکردم. سر کلاس بلاغت که رفتیم، علی دیر آمد، نصفهی کلاس. کاپشنش خیس بود و چشمهایش گرد و سراپا میلرزید. استاد گفت اومدی؟ سیر شدی؟ بهش اجازه داده بود بماند توی حیاط زیر برف. علی از اهواز میآمد و تا حالا برف این شکلی ندیده بود.
- چهارشنبه ۱۱ تیر ۹۹