برای خودت الگویی شکل داده‌ای که نتیجه‌ی هرراهی باید برای دیگری طرح‌کردن و یازخوردگرفتن باشد. پدر خودت را درمی‌آوری که خروجی بسازی از هر احساس و تجربه و آموخته و شنیده و می‌گردی کسی را پیدا کنی که لایق شنیدنش باشد و هیچ‌کس نیست، واقعا کسی را نداری و دارد داغونت می‎کند طفلکی. نمی‌خواهد فکر کنی که چرا و چه‌طور این‌طور شد، یک حدس‌هایی هست ولی درگیر آن نشو. به من گوش کن. تجربه‌ای بود و تمام شد. تو خیلی شجاع بودی. خیلی بزرگ بودی که از پسش برآمدی. می‌خواهم بگویم دوستت دارم. و بگویم نمی‌خواهد دیگر خودت را اذیت کنی. یک امشبه را بگذار با هم آرام بگیریم. هرچه پیش بیاید ما حل‌کردنش را خوب بلدیم. جای نگرانی نیست. جهان به آخر نرسیده، زندگی تمام نشده. این فقط یک الگو بود که جواب نداد و حالا کنارش می‌گذاریم و به زندگی با دید گسترده‌تری نگاه می‌کنیم. نگرانش نباش. این یک قالب بود که تو مناسب آن نبودی. می‌گذاریمش کنار. از آن می‌رویم. بگذار زندگی‌کردن برای خودت باشد. چه‌طور است که حالا این را امتحان کنی که با هرچیز پیش رویت قرار می‌گیرد چه‌طور زندگی کنی؟ کتاب‌ها را بردار، روند تجربه را شروع کن و هرچه می‌خواهی از آن بگیر، بعد ببین آن کجای جهان تو جا می‌گیرد. می‌خواهیم به یک سفر اکتشافی برویم. خوب است، ها؟ آماده‌ای؟ خیلی شجاع بوده‌ای، من به تو افتخار می‌کنم.

  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

ع یحتمل مهربان‌ترین هم‌کلاسی دانشکده‌ست. بی‌دریغ کار می‌کند، بی‌دریغ کمک می‌کند و همیشه می‌شود رویش حساب کرد. برای همین چیزی اگر بخواهم که او هم یک‌جای قضیه است، همیشه سراغ خودش می‌روم. از خوش‌کلامی‌اش اما همیشه در یک معذوریتی‌ام که کجا باید مکالمه را تمام کنم!
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹

گل می‌گذرد موسم گل می‌گذرد
ما شیشته و کاروان ز پل می‌گذرد
امسال گذرد سال دگر بازآید
تا سال دگر عمر جوان می‌گذرد
  • شنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۹

و جری ما جریٰ. موضوعش را انتخاب کرد و خودش را در دام وقوع انداخت به همراه یک‌عالمه صحبت و مکالمه، انتظار جواب‌کشیدن، با فکرهای بیهوده خودخوردن، تا روزها حرف‌ها را دوره‌کردن و خودزنی با چشمه‌ی اضطراب و دلهره که بی‌وقفه می‌جوشد. امید دارم. امید دارم خدا کمک کند و بتوانم یک حلقه‌ی امن بگذارم دورم و با سختی و محتاطانه کار کنم. خدا کند خدا کمک کند. می‌توانم از پسش بربیایم. مثل همیشه که از همه بهتر انجامش می‌دهم. من عاشق این کارم و دارد انتظار مرا می‌کشد. ترس‌ها را باید از خودم دور کنم. این چیزی است که من در آن بهترینم. فقط کافی است بنشینم به کم‌کم انجام‌دادنش. همه‌چیز خوب می‌شود. یادم می‌آید چگونه است. آرام‌آرام، هربار یک‌قدم. 

  • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹

پر از دلهره‌ام. هرلحظه که بخشی از من گریز می‌زند به فکر فردا، به دانشگاه، کارها، مسئولیت‌ها، ریه‌هایم را ترس می‌گیرد و به خودم می‌لرزم. خیلی می‌ترسم. خیلی زیاد می‌ترسم و ترس دست‌وبالم را می‌بندد. حال دیگرم‌ خیلی خوب است. وقتی ذهنم گروی دنیای بیرون نیست و در لحظه غوطه‌ور شده، بی‌نظیرم، رها و آزادم. چنان بی‌قید و بند که پر می‌کشم در هفت‌آسمان و سرمی‌کشم در هفت عالم و می‌خواهم نفس‌هایم را که دوباره به جریان افتاده پر کنم از هوای آزادی. می‌خواهم از نو زندگی کنم. رسیده‌ام به آن‌جا که زندگی از من چیزهای جدید می‌خواهد. شکل تازه نگاه‌کردن، از نو همه‌چیز را دیدن و اندیشیدن و تا کردن. سهراب می‌خوانم. صدای پای آب. شاید او بود که شروع کرد. میانه‌ی حرف‌هایم با سپهر یادش افتادم و برایش کمی از آغاز خواندم و روحم تازه شد. آرام‌آرام تکه‌هایش را خواندم. احیا کردم و آرام‌آرام نام‌های خدا را خواندم و حالی جور دیگری به هرکدام‌شان فکر می‌کردم. انگار تازه آن کامه‌ها را تجربه می‌کردم. جهانم نو شد و من می‌خواهم همه‌چیز را پشت سرم پنهان کنم و بروم به سمت از نو آغازیدن. همه‌چیز را. فرصت می‌خواهم تا برسد به قسمت‌های بزرگتر زندگی‌. حالا نمی‌توانم یک‌راست با سپرمدافع ضعیف و بخارمانندم سراغ یک دریاچه دیوانه‌ساز بروم. باید کم‌کم زندگی را تجربه کنم و از فشار یک‌باره‌ی کوه‌ها می‌ترسم. کاش همه‌چیز درست بشود.

  • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹

همه‌چی خوبه. آرام و خیلی غمگینم و به موسیقی عشق در بعدازظهر گوش می‌دم. قبل از این‌که فردا برسه و خونه دوباره پر بشه و دنیا بخواد بیاد با طوفان‌هاش من رو ببره، من آرامم و نمی‌گذارم فکر بعداً این لحظه‌ها رو ازم بگیره.
  • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹

از این‌که نفس بکشم و ته دلم هیچ امیدی نباشه برای کشیدن نفس بعدی می‌ترسم. از این‌که وجودم مکث کنه تا دم بعدی و به خودش بگه نکنه دیگه نیازی نباشه؟ می‌ارزه اصلاً؟ می‌خوای رهاش کنیم؟ از ته‌کشیدن می‌ترسم. از این‌که پیش از پایانم تموم بشم. امشب به تو فکر می‌کردم. مثل اون‌وقت‌ها که خواب بودی یا حواست نبود و من تو رو می‌نشوندم روبه‌روی خودم و باهات صحبت می‌کردم. حرف که می‌زدم انگار هنوز همون آدم پاک و ساده و خوشبخت جایی در من بود. انگار قایم شده و دوباره اگه بنشینه روبه‌روی تو ساده و آرام، قلبش به تپش می‌افته.‌ ما هیچ‌وقت چنین روزی رو می‌بینیم. بغض امانم نداده امروز. هرلحظه حسش کرده‌م با سنگینیش توی گلوم. صخره‌ها رو خوردم انگار. امشب شب بیست‌ویکمه. امشب گذشته از یک گناهکار، اون‌ور از یک بی‌وفا، بدحال‌تر از دل‌شکسته؛ امشب من یک بیمارم که پیش تو میام. از آدم بیمار که گلگی نمی‌کنند، باهاش دعوا نمی‌کنند، با نگاه‌گرفتن سرزنشش نمی‌کنند. به بالین بگیر من رو. تبم رو، جنونم رو از من بگیر. به قلب مریضم قرار رو برگردون. نفس‌هام تا مرگ رو می‌شمره، بهم زندگی ببخش. همه‌چیز می‌تونه بدتر و بدتر بشه، من ترسیده‌م. نگه دار من رو پیش خودت. من که پناه ندارم، پرستارم تو باش. خوب کن من رو. افتاده‌ام.

  • پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹

ترسیده‌م. همه من رو رها می‌کنند. 

  • پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹

مزخرف‌ترین بخشش اینه که وقتی دنیا نفرت‌انگیزه و روزهای من هم منزجرکننده‌ست و بیمار هم هستم، دیگه نمی‌تونم همه‌چیز رو بندازم دور و با خودم حالم خوب باشه. انگار یک‌جا که ضعیف و شکننده بوده‌م، در قبال کارهای کوچک خوش‌حالم دنیا مسخره‌م کرده و به نقاشی‌های ناموزونم خندیده و گفته نوشته‌هام، صدام وقتی آواز می‌خونم، ایده‌ها و بازی‌ها و کاردستی‌هام آشغال‌اند و من باور کرده‌م. یا یک‌وقتی اون میون، شاید بعد از کریسمس در سرزمین عجایب، به خودم گفته بودم چه فایده‌ای داره این کارها؟ و برام خوب‌شدن حالم کافی نبود. یا با خودم فکر کردم خوب بودن حالم چه فایده‌ای داره؟ و خودم رو رها کردم و رفتم. 

بعد وقتی وسط جهنم نشسته‌م، هیچ‌کاری برای خودم نمی‌کنم چون همه‌ی اون‌ها بی‌معنا و ارزش شده‌ند. مثل هاکی برای رایلی. جزیره‌ی ساختن و خلاقیت خاموش شده و نمی‌دونم چندتا جزیره‌ی دیگه. و گاهی غم میاد و دلتنگی و می‌خواد خاطره‌ها رو روشن کنه و با اون‌ها من رو نجات بده و بیشتر موقع‌ها جلوش رو می‌گیرم که جلوی دنیا محکم باشم ولی حالا نه.

دیشب که مهربون‌تر و خوش‌اخلاق‌تر بودم این رو نوشتم:

توی حیاط نشسته‌م. هوا خوبه، باد سرک می‌کشه. تو آسمونی که دیوارهای بلند همسایه‌ها محدودش کرده‌ند، دوتا ستاره می‌بینم. نه اون‌قدر نزدیک که کنار هم باشند، نه اون‌قدر دور که بگیم خبر از هم ندارند. یکی‌شون پرنوره و اون یکی سوسویی از ستاره‌ست فقط باید جست‌وجو کنی تا به چشمت بیاد. سایه‌ی برگ‌ها تکون می‌خوره و صدای پرنده از همین نزدیکی‌ها، جایی نمی‌دونم کجا به گوشم میاد. بالای پله‌ها نشسته‌م و زانوهام رو جمع کرده‌م، ترانه‌ای رو ضبط کرده بودم چند روز پیش و مکرر گوش می‌دم. به کلمه‌هاش فکر می‌کنم و خودم رو آروم می‌کنم. در خاطره‌هام در خیال‌هام پیش چشم خودم میام گاهی که آدم خوبی بوده‌م، تخته‌شاسیم که تکیه می‌دادم به دیوار، نقاشی‌هام... بغضی پشت صورتم نشسته، نسیم رو پشت پلک‌های گرمم حس می‌کنم.

امشب هوا سردتره. ژاکتم رو روی شونه‌هام انداخته‌م و به سایه‌های تار و محو نگاه می‌کنم. عینک به چشمم نیست. هروقت خودم رو دوست ندارم یا دنیا رو، عینکم رو درمیارم، انگار که محو می‌شه. نقطه‌ی منتشری از ستاره‌ی پرنور بالای سرم می‌بینم اما از ستاره‌ی کمرنگ خبری نیست. چشم من به دیدنش قد نمی‌ده. دلم تنگ می‌شه برای خنکای هوا. باد اجازه می‌ده جریان طبیعت رو حس کنیم. آرزو می‌کنم کاش هیچ‌ لحظه‌ای قرار نبود در پس این لحظه‌ها باشه و آرزوم برآورده نمی‌شه.

یک‌وقتی دلم به کوچک‌ترین بهانه‌ای زیبا می‌شد. یک وقتی می‌تونستم هرلحظه‌ای رو با شیرین‌زبونی، با شعر و قصه و رقص زیبا کنم. یک زمان هزار آرزو و خلق در سر من روشن بود. غصه می‌خورم که چرا تاریک شدم. غصه می‌خورم که اون وجه من ترسیده و وحشت‌کرده و منزوی شده یک گوشه‌ی قلبم.

س که بودم پیام دادم به م من این‌جام. گفت ده دقیقه دیگه می‌رسه. از دو سوی پل تا رسیدن به هم قدم زدیم. دست من رو گرفت و برد یک کافه‌ی کوچک روشن با دیواره‌های سفید و گلدان‌های زیبا. گفته بودم شبیه وس اندرسونه. پشت میز نشسته بودیم و م برامون چای و این‌ها گرفت و گذاشت چای پررنگ رو من بردارم. وقتی شروع به حرف‌زدن می‌کنی هیچ معلوم نیست که به کجا ختم بشه. حرف زدیم و حرف زدیم و سر بغض‌مون باز شد. هرکدوم دو طرف میز شروع به گریه کردیم. لیوان‌‌های چایی محصور دست‌هامون، بقیه آدم‌ها پشت میزهاشون، آرام و مشغول صحبت به زمزمه و ما دنبال می‌کردیم بخار چایی رو و گریه می‌کردیم. 

به آغوش مادرم احتیاج دارم. به دست حلقه‌شده‌ی بابا دور شونه‌هام نیمه‌شب‌ها که پیاده برمی‌گردیم. به آغوش‌های گرم دوستانه، شب‌های سرد چای و قطاب. به اون موقع‌ها که ما انقدر شکسته و ناچار و بی‌پناه از هم نبودیم. خیالات‌مون رو پچ‌پچ می‌کردیم و با هم می‌خندیدیم.

این‌ها رو پاک می‌کنم الآن. یک‌کم فقط زیر آسمون دراز بکشم. وقتی خواستم برم تو و برگردم به جهنم جاری این روزها، پاکش می‌کنم. قبل از این‌که بیای و ببینی.

  • سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۹

پر از حرفم و هروقت به نوشتن فکر می‌کنم زیادی خسته‌ام یا زیادی ضعیف یا مشغول به کارهای بی‌اهمیت اما لازم به انجام. کاش ولی به جای بازدیدن‌های بی‌هدف و نه حتی از سر انتظار، از روی عادت انگشت‌ها که کم‌کم انتظار را هم می‌سازند، لحظه‌ای ذهنم را دور از همه‌ی این‌ها خالی نگه می‌داشتم و خطی می‌نوشتم. و ها، گرفتاری همین است. لحظه‌های آرام ذهنم در گذر روز و شب معدود شده، مجالی نیست. از چشم‌بازکردنم تا دیروقت‌های شب محیط به ضدیت من می‌ایستد و دنیای درونم در آماده‌باش مقاومت، دل به فراموشی و بی‌خیالی نمی‌دهد. دو ساعت از شب از وقتی خانه بخوابد تا اذان صبح در سکوت و خلوت تنهایی آرام می‌گیرم و همان‌هنگام هم خسته‌ی خواب که خوابِ از اذان صبح شروع شده مقارن بیداری خانه می‌شود و هجوم صداها و حضورها به خواب من و آشفته‌گشتنش. وقتی برنامه‌ی طبیعی بدنت را به‌‌هم می‌ریزی و به خواهش‌هایش بی‌توجهی می‌کنی، نمی‌توانی برای پشتیبانی در اضطراب بهشان رو بیندازی. بدنت محافظ توست. با خنجر از درون به جانش نیفت.

 

  • يكشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۹
Designed By Erfan Powered by Bayan