پر از دلهرهام. هرلحظه که بخشی از من گریز میزند به فکر فردا، به دانشگاه، کارها، مسئولیتها، ریههایم را ترس میگیرد و به خودم میلرزم. خیلی میترسم. خیلی زیاد میترسم و ترس دستوبالم را میبندد. حال دیگرم خیلی خوب است. وقتی ذهنم گروی دنیای بیرون نیست و در لحظه غوطهور شده، بینظیرم، رها و آزادم. چنان بیقید و بند که پر میکشم در هفتآسمان و سرمیکشم در هفت عالم و میخواهم نفسهایم را که دوباره به جریان افتاده پر کنم از هوای آزادی. میخواهم از نو زندگی کنم. رسیدهام به آنجا که زندگی از من چیزهای جدید میخواهد. شکل تازه نگاهکردن، از نو همهچیز را دیدن و اندیشیدن و تا کردن. سهراب میخوانم. صدای پای آب. شاید او بود که شروع کرد. میانهی حرفهایم با سپهر یادش افتادم و برایش کمی از آغاز خواندم و روحم تازه شد. آرامآرام تکههایش را خواندم. احیا کردم و آرامآرام نامهای خدا را خواندم و حالی جور دیگری به هرکدامشان فکر میکردم. انگار تازه آن کامهها را تجربه میکردم. جهانم نو شد و من میخواهم همهچیز را پشت سرم پنهان کنم و بروم به سمت از نو آغازیدن. همهچیز را. فرصت میخواهم تا برسد به قسمتهای بزرگتر زندگی. حالا نمیتوانم یکراست با سپرمدافع ضعیف و بخارمانندم سراغ یک دریاچه دیوانهساز بروم. باید کمکم زندگی را تجربه کنم و از فشار یکبارهی کوهها میترسم. کاش همهچیز درست بشود.
- جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹