مزخرف‌ترین بخشش اینه که وقتی دنیا نفرت‌انگیزه و روزهای من هم منزجرکننده‌ست و بیمار هم هستم، دیگه نمی‌تونم همه‌چیز رو بندازم دور و با خودم حالم خوب باشه. انگار یک‌جا که ضعیف و شکننده بوده‌م، در قبال کارهای کوچک خوش‌حالم دنیا مسخره‌م کرده و به نقاشی‌های ناموزونم خندیده و گفته نوشته‌هام، صدام وقتی آواز می‌خونم، ایده‌ها و بازی‌ها و کاردستی‌هام آشغال‌اند و من باور کرده‌م. یا یک‌وقتی اون میون، شاید بعد از کریسمس در سرزمین عجایب، به خودم گفته بودم چه فایده‌ای داره این کارها؟ و برام خوب‌شدن حالم کافی نبود. یا با خودم فکر کردم خوب بودن حالم چه فایده‌ای داره؟ و خودم رو رها کردم و رفتم. 

بعد وقتی وسط جهنم نشسته‌م، هیچ‌کاری برای خودم نمی‌کنم چون همه‌ی اون‌ها بی‌معنا و ارزش شده‌ند. مثل هاکی برای رایلی. جزیره‌ی ساختن و خلاقیت خاموش شده و نمی‌دونم چندتا جزیره‌ی دیگه. و گاهی غم میاد و دلتنگی و می‌خواد خاطره‌ها رو روشن کنه و با اون‌ها من رو نجات بده و بیشتر موقع‌ها جلوش رو می‌گیرم که جلوی دنیا محکم باشم ولی حالا نه.

دیشب که مهربون‌تر و خوش‌اخلاق‌تر بودم این رو نوشتم:

توی حیاط نشسته‌م. هوا خوبه، باد سرک می‌کشه. تو آسمونی که دیوارهای بلند همسایه‌ها محدودش کرده‌ند، دوتا ستاره می‌بینم. نه اون‌قدر نزدیک که کنار هم باشند، نه اون‌قدر دور که بگیم خبر از هم ندارند. یکی‌شون پرنوره و اون یکی سوسویی از ستاره‌ست فقط باید جست‌وجو کنی تا به چشمت بیاد. سایه‌ی برگ‌ها تکون می‌خوره و صدای پرنده از همین نزدیکی‌ها، جایی نمی‌دونم کجا به گوشم میاد. بالای پله‌ها نشسته‌م و زانوهام رو جمع کرده‌م، ترانه‌ای رو ضبط کرده بودم چند روز پیش و مکرر گوش می‌دم. به کلمه‌هاش فکر می‌کنم و خودم رو آروم می‌کنم. در خاطره‌هام در خیال‌هام پیش چشم خودم میام گاهی که آدم خوبی بوده‌م، تخته‌شاسیم که تکیه می‌دادم به دیوار، نقاشی‌هام... بغضی پشت صورتم نشسته، نسیم رو پشت پلک‌های گرمم حس می‌کنم.

امشب هوا سردتره. ژاکتم رو روی شونه‌هام انداخته‌م و به سایه‌های تار و محو نگاه می‌کنم. عینک به چشمم نیست. هروقت خودم رو دوست ندارم یا دنیا رو، عینکم رو درمیارم، انگار که محو می‌شه. نقطه‌ی منتشری از ستاره‌ی پرنور بالای سرم می‌بینم اما از ستاره‌ی کمرنگ خبری نیست. چشم من به دیدنش قد نمی‌ده. دلم تنگ می‌شه برای خنکای هوا. باد اجازه می‌ده جریان طبیعت رو حس کنیم. آرزو می‌کنم کاش هیچ‌ لحظه‌ای قرار نبود در پس این لحظه‌ها باشه و آرزوم برآورده نمی‌شه.

یک‌وقتی دلم به کوچک‌ترین بهانه‌ای زیبا می‌شد. یک وقتی می‌تونستم هرلحظه‌ای رو با شیرین‌زبونی، با شعر و قصه و رقص زیبا کنم. یک زمان هزار آرزو و خلق در سر من روشن بود. غصه می‌خورم که چرا تاریک شدم. غصه می‌خورم که اون وجه من ترسیده و وحشت‌کرده و منزوی شده یک گوشه‌ی قلبم.

س که بودم پیام دادم به م من این‌جام. گفت ده دقیقه دیگه می‌رسه. از دو سوی پل تا رسیدن به هم قدم زدیم. دست من رو گرفت و برد یک کافه‌ی کوچک روشن با دیواره‌های سفید و گلدان‌های زیبا. گفته بودم شبیه وس اندرسونه. پشت میز نشسته بودیم و م برامون چای و این‌ها گرفت و گذاشت چای پررنگ رو من بردارم. وقتی شروع به حرف‌زدن می‌کنی هیچ معلوم نیست که به کجا ختم بشه. حرف زدیم و حرف زدیم و سر بغض‌مون باز شد. هرکدوم دو طرف میز شروع به گریه کردیم. لیوان‌‌های چایی محصور دست‌هامون، بقیه آدم‌ها پشت میزهاشون، آرام و مشغول صحبت به زمزمه و ما دنبال می‌کردیم بخار چایی رو و گریه می‌کردیم. 

به آغوش مادرم احتیاج دارم. به دست حلقه‌شده‌ی بابا دور شونه‌هام نیمه‌شب‌ها که پیاده برمی‌گردیم. به آغوش‌های گرم دوستانه، شب‌های سرد چای و قطاب. به اون موقع‌ها که ما انقدر شکسته و ناچار و بی‌پناه از هم نبودیم. خیالات‌مون رو پچ‌پچ می‌کردیم و با هم می‌خندیدیم.

این‌ها رو پاک می‌کنم الآن. یک‌کم فقط زیر آسمون دراز بکشم. وقتی خواستم برم تو و برگردم به جهنم جاری این روزها، پاکش می‌کنم. قبل از این‌که بیای و ببینی.

  • سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۹
Designed By Erfan Powered by Bayan