از اینکه نفس بکشم و ته دلم هیچ امیدی نباشه برای کشیدن نفس بعدی میترسم. از اینکه وجودم مکث کنه تا دم بعدی و به خودش بگه نکنه دیگه نیازی نباشه؟ میارزه اصلاً؟ میخوای رهاش کنیم؟ از تهکشیدن میترسم. از اینکه پیش از پایانم تموم بشم. امشب به تو فکر میکردم. مثل اونوقتها که خواب بودی یا حواست نبود و من تو رو مینشوندم روبهروی خودم و باهات صحبت میکردم. حرف که میزدم انگار هنوز همون آدم پاک و ساده و خوشبخت جایی در من بود. انگار قایم شده و دوباره اگه بنشینه روبهروی تو ساده و آرام، قلبش به تپش میافته. ما هیچوقت چنین روزی رو میبینیم. بغض امانم نداده امروز. هرلحظه حسش کردهم با سنگینیش توی گلوم. صخرهها رو خوردم انگار. امشب شب بیستویکمه. امشب گذشته از یک گناهکار، اونور از یک بیوفا، بدحالتر از دلشکسته؛ امشب من یک بیمارم که پیش تو میام. از آدم بیمار که گلگی نمیکنند، باهاش دعوا نمیکنند، با نگاهگرفتن سرزنشش نمیکنند. به بالین بگیر من رو. تبم رو، جنونم رو از من بگیر. به قلب مریضم قرار رو برگردون. نفسهام تا مرگ رو میشمره، بهم زندگی ببخش. همهچیز میتونه بدتر و بدتر بشه، من ترسیدهم. نگه دار من رو پیش خودت. من که پناه ندارم، پرستارم تو باش. خوب کن من رو. افتادهام.
- پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹