۲۴

امروز روز خوبی بود. شروع خوبی برای نوشته نیست ولی دوست دارم که با اطمینانی که نوشتن در ثبت چیزها وارد می‌کنه ازش حرف بزنم. دوست دارم ساده‌تر نگاه کنم به هرروز و به جای در عدم قطعیت و پیچیدگی‌ها غوطه‌خوردن، یاد بگیرم انتخاب کنم و متمرکز بشم بر چیزی و به انتخاب نادیده بگیرم چیزهایی رو. امروز، آخر کلاس مرصاد، تکرار لحظه‌ای از یک‌شنبه بود. استاد گفت اگر نکته‌ای دارید بگید. دلم می‌خواست چیزی بگم‌ و چیزی برای گفتن پیدا نمی‌کردم و چیزهایی داشتم اما دلم نمی‌خواست که بگم. ر گفت عرضی نیست و ع رفت روی خط (به قول دکتر ط) و استاد داشت می‌گفت شما هم حرف بزنید، از چیزهایی که خودتون مطالعه می‌کنید و این همون حس آشنایی بود که سر کلاس مرجان همه‌مون می‌تونستیم حرف بزنیم چون در اون جمع روح همراهی و شنوایی بود که به تو گوش می‌کرد که چی فکر می‌کنی و چی حس می‌کنی و می‌خواست بشنوه. تندتند نوشتم گفتم که اون مسئله‌ی زیبایی که مطرح شد رو می‌شه با تناکح اسماء توضیح داد. داشت شروع می‌کرد به صحبت ع گفت حالا صبر کنید ببینیم خانم پ چی گفته. استاد خوند و گفت منظورتون چیه. شروع کردم به توضیح نوشتن. دست‌هام می‌لرزید. فکر نمی‌کنم اگر حضور داشتم و می‌گفتم این‌طور می‌شد. بعدش معمولا می‌لرزم. اون لحظه خیلی کول و آروم و بامزه ازش حرف می‌زنم. دست‌هام می‌لرزید و نوشتم و توضیح دادم که جمیل هم از اسمائه و از تناکحش با اسماء دیگه شدت و ضعف‌ها ایجاد می‌شه در وحودهای مختلف و نمایان‌شدنش در تفاوت‌ها در این‌هاست و این اون ایرادی که گرفتند که اگر زیبایی در همه‌ی وجودها مشترک باشه، قابل تشخیص نیست رو برطرف می‌کنه. استاد خوند و توضیح داد و تأیید کرد. آروم گرفت بی‌قراریم. بعدتر سر کلاس بعدی خواهش کردم کتاب بلر رو بگذارند و اون هم گم نشد و آروم گرفتم.
  • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹

۲۳

یک‌جای قضیه اینه که من زمانی خودم بودم و هرچی که بودم همون کافی بوده برام و بعد وقتی به خودم شک کردم، شاید وقتی حس کردم که دیگری من رو نمی‌پذیره، شروع کردم به سؤال‌کردن از خودم که آیا من خوب نیستم، در نوشتن، در دوستی، در هرچیز؟ این‌ها اصلاً مسئله‌ی من نبوده. من با شیوه‌ی مخصوصی که در بودن در هرچیز داشتم خوش‌حال بودم. مهم مبود اون بهترینه یا بهتره یا چی. نمی‌سنجیدمش.
  • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹

Now so long, Marianne
It's time that we began to laugh
And cry and cry and laugh about it all again
  • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹

۲۲

هیچ‌وقت من رو می‌بخشی؟
  • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹

۲۱

به من خیالی بده که پیش از خواب به آن فکر کنم.
  • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹

۲۰

امروز سر کلاس جریان، موضوع شعر انقلاب اسلامی بود اما همه‌ی کلاس رفت به این‌که چرا باید ندیده نگیریمش و بهش بپردازیم. از قیصر نگفتیم و نه از سید حسن حسینی و نه از آقای خلیلی. آخر کلاس استاد گفت کسی اگر سؤال داره بپرسه و همه‌ی بچه‌ها داشتند پیغام خداحافظی می‌نوشتند و علی داشت صحبت می‌کرد و گفت فکر نکنم کسی دیگه سؤال داشته باشه، می‌شه از اباذری حرف بزنیم؟ و من می‌دونستم که این حق رو دارم و سؤالم رو نصفه نوشته بودم اما نمی‌خواستم. نمی‌خواستم تلاشم باشه برای این‌که حقم رو بگیرم. نمی‌خواستم درگیر احتمال خونده‌شدن یا نشدنش بین این پیام‌ها باشم. می‌خواستم باشم اون‌جا چون راحتم و جا دارم در جمع و اشاره‌ای اگر بکنم دیده می‌شه و می‌تونم حرف بزنم. پر بغض شده‌م. میونه‌ی نوشتن زدم زیر گریه. بیرون داره بارون میاد و من یاد همه‌ی اون موقع‌هایی‌ام که بعد کلاس وقتی شلوغی می‌رفت سمت راهروها و کلاس از عطر آدم‌ها خالی می‌شد و پر می‌شد از عطر بارون که سر می‌کشید از لای پنجره، کاپشنم رو می‌پوشیدم و کنار میز استاد، با صدای بلند، پر شوق حرف می‌زدم و به من گوش می‌دادند و با من حرف می‌زدند و من کتاب‌هام رو بغل می‌کردم و فلاسک چایم رو برمی‌داشتم و می‌رفتم سمت بارون و حیاط، با قلبی که زنده بود.
  • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

۱۹

یک روز کامل.
خیلی به خودم افتخار می‌کنم و روتین شب‌ها و اون لحظه‌ای از عصر که بهم چسبیده بود اما بلند شدم و رفتم و کار کردم و نگذاشتم به من مسلط بشه. این مهمه که یادم بمونه من انتخاب می‌کنم در هر لحظه و چیزی که من دارم فقط اون لحظه‌ایه که تو دستمه.
  • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

فراموشم مکن من یار دیرینم

چرا پریشونم می‌کنی؟ چرا قلبم رو گرفتی تو دستت و هرجا که می‌خوام برم، رهات که می‌خوام بکنم و برم دنبال زندگیم، به یک اشاره‌ای برمی‌گردم و تو اون‌جایی، با قلب من که پیش توئه. نمی‌خوام شلوغش کنم. من خوبم بی‌تو ولی تکونم نده. شک و احتمال به دلم ننداز.
  • شنبه ۸ آذر ۹۹

۱۸

مهرو گفت بدون عینک و با موهای باز شبیه بچگی‌هام شده‌ام.
  • پنجشنبه ۶ آذر ۹۹

۱۷

داشتم زمزمه می‌کردم و نشست توی ذهنم. ممکن است که کسی باشد، همین حالا، در یک‌جایی از این دنیا که بعداً می‌رسد. می‌آید. و برای مدت زیادی من این احتمال را فراموش کرده بودم. هیچ در ذهنم نبود. اطرافم را نگاه می‌کردم و به نظرم ناممکن می‌آمد. از خاطر برده بودم. موهایم بلند شده و فرهایش انگار ریزتر می‌شود مثل کودکی‌هایم. پیش آینه نشسته‌ام و خودم را دوست دارم و لهجه‌ی انگلیسی‌ام را دوست دارم و بار نخست است بعد از مدت‌های زیادی که حس نمی‌کنم کمم، نقص دارم. دنبال این نیستم که خودم را اندازه بگیرم با خط‌کش و از قد و قواره‌ام بزنم و پنهان کنم. یک آن شمایلی به ذهنم رسید که اندازه‌ی من است و شلختگی قشنگ ظاهرم، انگلیسی نصفه و نیمه‌ام، سکوتم، قصه‌هایم و دانشم برایش اندازه است. توی آشپزخانه برای خودم شیر می‌ریختم و بعد از مدت‌های زیادی، حرکاتم را، زنده‌بودنم را حس می‌کردم. فکر کردم دلم می‌خواهد خودم باشم و سریال ببینم و ورزش کنم و به معنادار کردن کمد لباسم فکر کنم و نگاه کنم به شاخه‌ها و برگ‌ها. 

  • پنجشنبه ۶ آذر ۹۹
Designed By Erfan Powered by Bayan