۲۰

امروز سر کلاس جریان، موضوع شعر انقلاب اسلامی بود اما همه‌ی کلاس رفت به این‌که چرا باید ندیده نگیریمش و بهش بپردازیم. از قیصر نگفتیم و نه از سید حسن حسینی و نه از آقای خلیلی. آخر کلاس استاد گفت کسی اگر سؤال داره بپرسه و همه‌ی بچه‌ها داشتند پیغام خداحافظی می‌نوشتند و علی داشت صحبت می‌کرد و گفت فکر نکنم کسی دیگه سؤال داشته باشه، می‌شه از اباذری حرف بزنیم؟ و من می‌دونستم که این حق رو دارم و سؤالم رو نصفه نوشته بودم اما نمی‌خواستم. نمی‌خواستم تلاشم باشه برای این‌که حقم رو بگیرم. نمی‌خواستم درگیر احتمال خونده‌شدن یا نشدنش بین این پیام‌ها باشم. می‌خواستم باشم اون‌جا چون راحتم و جا دارم در جمع و اشاره‌ای اگر بکنم دیده می‌شه و می‌تونم حرف بزنم. پر بغض شده‌م. میونه‌ی نوشتن زدم زیر گریه. بیرون داره بارون میاد و من یاد همه‌ی اون موقع‌هایی‌ام که بعد کلاس وقتی شلوغی می‌رفت سمت راهروها و کلاس از عطر آدم‌ها خالی می‌شد و پر می‌شد از عطر بارون که سر می‌کشید از لای پنجره، کاپشنم رو می‌پوشیدم و کنار میز استاد، با صدای بلند، پر شوق حرف می‌زدم و به من گوش می‌دادند و با من حرف می‌زدند و من کتاب‌هام رو بغل می‌کردم و فلاسک چایم رو برمی‌داشتم و می‌رفتم سمت بارون و حیاط، با قلبی که زنده بود.
  • يكشنبه ۹ آذر ۹۹
Designed By Erfan Powered by Bayan