من یک زندگی داشتهم. وقتی وارد دانشگاه شدم، تجربهای از زندگی داشتم و اون بیرون دنیایی که بهش مشغول بودم. دوستهایی داشتم. با گروههای دوستیم بیرون میرفتم و کوه و پارک و کافه. صحبتهای دوتایی بسیار در طول روز. شغل داشتم. با آدمهای زیادی سروکار داشتم که انرژیم صرف اونها میشد و ذهنم و قلبم. و عاشق لحظههای تنهاییم بودم و با وجود همهی اینها من اعتماد به نفس داشتم. هرکدوم از اینها جایی از من رو کامل میکرد. از همهچیز راحت میگذشتم و سریع میگذشتم چون بسیار چیزهای دیگهای بود که من درگیرشون بودم و اهمیتی نداشتند این چیزهای گذشتنی.
چیزی انگار داره گلوم رو پاره میکنه. خونه پر صداست. حالم بده.
پریشانسنبلان پر تاب مکه
خمارین نرگسان پر خواب مکه
بر اینی تا که دل از مو بُرینی
بُرینه روزگار اشتاب مکه
خدایا، اگه همین حالا ازت کمک بخوام کمکم میکنی؟ اگه همین حالا اسمت رو صدا کنم، پیش من میای؟ خدایا من رو هیچوقت میبخشی؟
به خودم میپیچم از اون روز. ضعیف شدهم و نازک شدهم و به یک اشارهای میشکنم من. مدام از خودم میپرسم چته؟ و در خودم میگردم و پیدا نمیکنم. اما گمانم اون چند کلام در جایی عمیقتر در وجودم رد و بدل شده و اثری که گذاشته، عمیقتر از اون بوده که تصور میکردم. مدتها بوده که آمادهش بودم و قبولش کرده بودم. رها کرده بودم و در زندگیم پیش میرفتم. اما همین چیزهای کوچک، همینکه وقتی حرف بزنم، من رو بشنوی، اونطور که هیچکس دیگهای به من گوش نداده و با من حرف بزنی و به من محبت کنی و به من نزدیک باشی، انقدر که کس دیگری نبوده و من تو رو حس کنم، بافت پیراهنت رو و لبخندت رو و بگم نام من رو صدا نزن و عقب برم و بدونم که این هیچوقت اتفاق نمیافته و هیچوقت قرار نبوده پیشتر بره و من کار درست رو کردم، بدون بیتابی، برای اینکه از هردومون حفاظت کنم و بخوام، یکجایی از وجودم بخواد به اون نزدیکی دل بده بدون اینکه روش اسمی بگذاره و براش چی میشه و نمیشه بسازه. بیاد و بمونه نزدیک لبخندت و چهارخونههای پیراهنت رو بشماره.
قبل از برگشتن داشتم صحبت میکردم و صدام بلند و پر از خوشحالی بود. بعد حالا نشستم که دوباره شروع کنم و صدام درنمیاد و بسیار ضعیف و آرومه.
تا حالا فکر کردی که شیرجه به جهیدن شیر ربط داره؟
گاهی وقتها دلم میگیره از اینکه دیگه هیچوقت من رو دوست نخواهی داشت.
من سزاوار دوست داشته شدن هستم.
من خوبم. حالم خوبه. مدتها بوده که اینطور خوب نبودهم، با خودم زندگی نکردهم، با خودم حرف نزدم و توی ذهنم کامنتری برای وقایع لایو روزانه نداشتهم. مدتها بوده که بیحوصله و عصبی و خسته بودهم، تلاشهای بدون تمرکز و پیشرفت داشتهم. حالا زمانهایی از روز رو فقط با خودم میگذرونم و فقط برای خودم و من حالم خوبه. از نسیم و بارون پاییز چیزی یادت میاد؟ همچنان لطیفه و زیبا و هیچکس مثل او نمیتونه زیبا باشه. چهقدر بیمانندی و چهقدر آروم و ساکت. من رو قبول کن که بنشینم کنارت، با هم حرف بزنیم، با هم وقت بگذرونیم. مدتها بوده که خوشحال نبودهم دور از تو.