تا کی بمانم پشت در بسته؟ کوچههای دیگر غریب است اما پنجرههایش نور دارد. شاید کسی صدایم را بشنود. شاید کسی در را برای من باز کند.
گفته بودم که نمیتونم بایستم. یک بیقراری در من هست که وقتی میرم پارک و مینشینم روی نیمکتی، درونم رو میخوره که پاشو برو. قدمزدن رو دوست دارم و تماشاکردن رو و غریبهبودن رو، ولی نمیدونم چرا نمیتونم بیمقصد باشم. نمیتونم برم بیرون برای اینکه راه برم. اگر بیرون باشم برای کاری، بعدش یا یک موقع که زمان اضافه دارم، میرم انقلاب، کتابفروشی، شاید کافه، قدمزدن میون آدمها. بسیار راه میرم هرروز. اگر بدونم که سرانجام مقصدی هست. از گفتن این حس خوبی پیدا نمیکنم به خودم؛ خیلی وقته که بیرون از خونه نبودهم. همهی کارهای ضروریم از خونه انجام میشه. هیچ کششی حس نمیکنم به اون بیرون. همهجا ناامنه. به کتابفروشیای که پنج سال گذشته مأمنم بوده حس غریبگی دارم. کافهای که چایها و پاستاهاش رو دوست دارم، غریبهست. میدونی، اینجاها جاهاییه که من لحظههای خوب و بدم رو گذروندم ولی انگار از وجود من خبر ندارند. انگار هیچوقت اونجاها نبودهم و من رو نمیشناسند اگر برگردم و بگم سلام و این من رو میترسونه. حس میکنم قوی نیستم برای اینکه از چهارراه قدم بزنم تا پایین. حس میکنم نمیتونم برم تا جلوی در. مسئله این نیست که نمیتونم. اگر لازم باشه، رفتنش سادهست ولی انگار نمیخوام و واقعا نمیخوام برم خرید؛ هرچند که خیلی دلم چیپس پیاز و جعفری میخواد. پا شدن، لباس پوشیدن، برداشتن کیفم و چک کردن کارت و کیف پول، پوشیدن کتونی و رفتن از خونه، طبیعتی رو به هم میزنه که من توان شکستنش رو ندارم. اگه مامبزرگ بپرسه که حتما میپرسه کجا داری میری؟ من نمیخوام و نمیتونم با کلمهها حرف بزنم و جواب بدم. خیلی اذیتم میکنه. نمیتونم تحمل کنم وقتی رو که برگردم و بیام و فضای خونه بدونه که من بیرون بودم و جایی بودم کهم جبور نبودم. شاید برای اینکه نمیخوام کسی بفهمه چیزهای پنهانم رو. موزهی هنرهای معاصر داره باز میشه بعد از این همه مدت و من اونجا نیستم. شاید برای اینه، که وقتی در رو ببندم و برم تا سر کوچه، تا سپه، تا امامزاده صالح، بعد که وقت برگشتن بشه، نمیخوام و نمیتونم برگردم. میخوام سوار اتوبوسهای نیمهشب ولیعصر بشم و به مقصد دیگهای برم. برم به خونهی ساکت و تاریک، چراغش رو روشن کنم، بنشینم میون کتابهام. صدای کسی نیاد، کسی اون بیرون نباشه و تا دوردستهای اون. ولی هرجایی که دارم توی دنیا، مال وقتیه که از دانشگاه برمیگردم و از سرکار و من نمیخوام خونهها و آدمهایی که دوستشون دارم بفهمند حالا چهقدر میخوام دور بشم.
امروز صالح در اینستاگرام چند استوری پشت هم گذاشته بود که با یکی با این موضوع شروع میشد که ادبیات اردو از روی دست ادبیات فارسی نگاه کرده و ادبیات فارسی از روی دست ادبیات عرب و عکس گذاشته بود که وزنهای شعر مولانا همون وزنهای عربیه و غیره و ذلک. و خیلی من رو آشفته کرد. رهاش کردم و رفتم. بعد نماز سر سجاده بغضم گرفت. وقتی در جهانی که دورم بود یک روز به خاطر اینکه به عنوان زن مسلمان پذیرفته نشدم، غصه خوردم و گوشهگیر شدم، کمکم آدمها و جمعهایی رو پیدا کردم از ملتهای اطراف خودمون. پاکستان و هند و فلسطین و افغانستان. و مدتی که گذشت از ارتباطگرفتن با دنیاشون، دیدم که چهقدر راحتم و دیدم که میشه ما باشیم با هم دیگه. آشفتهم کرد چون نوشته بود ایرانیها برآشفته میشن از شنیدن این، ایرانیها بیشتر از اینکه از خود اسلام متنفر باشند از اینکه ریشهش عربیه متنفرند. یکیشون به من میگفت که ما زرتشتی فلان... و اضطراب همهی من رو گرفته بود و قلبم فشرده شده بود و ریههام سنگین. من یک ایرانی مسلمانم و دوباره کسی مرز میکشید و من رو عقب میروند.
مردم عاشق دستهبندی کردن در نظریهپردازیهاشون هستند و از این عیب صرف نظر میکنند که همیشه کسانی در این دستهبندی کردن از قلم میافتند. به نظرشون همیشه عیبی جزئی میاد که قابل چشمپوشیه اما نیست. عدد بسیار بزرگیاند ایرانیان معتقد به اسلام مأنوس با زمینهی عربیش. آدمها میتونند از اندیشههای مختلف حرف بزنند اما باید از نسبتدادنشون به آدمها دست بردارند حتی اگه مبهم باشه و بگن بیشتر آدمها، بعضی آدمها به جای مسلمانان یا ایرانیان. به خاطر اینکه آدمها رو نمیشه دستهبندی کرد بدون اینکه وجوهی از اونها رو نادیده گرفت. چون آدمها در نسبتهای متفاوتی برچسبی رو میگیرند و نمیگیرند. هیچ دو آدمی مثل هم مسلمان نیستند. نسبتهای متفاوتی از یک عقیده در آدمهای مختلف وجود داره و اگر چشم پوشی کنیم از چیزهای دیگهای که درون اون آدم هست و اصرار کنیم به مرزبندی، آدمها رو طرد میکنیم و جداشون میکنیم از هم. اون حرفها میگه من نمیتونم کنار فاطیما و صبحی باشم. بین ما دیوار میگذاره. من از دیوارها خستهام.
نوشتههام از روح من تغذیه میکنند. نمینویسم چون تهماندهی قوت روحم رو احتیاج دارم برای سر کردن زندگی در این روزها.
دارم عقلم رو از دست میدم. فشار روانیای رو دارم تحمل میکنم که هیچ عکسالعملی در برابرش نمیتونم نشون بدم.
اون احتیاجی که میبینیم در سیتکامهای دور و بر کریسمس برای بودن همراه کسی، من نزدیک شب یلدا دارم. باید یکی باشه. :دی
با چی میجنگم؟ وقتی زندگی ذرهای آسونتر نمیشه. وقتی هیچی بهتر نمیشه و هیچ امیدی نیست حتی. من ویرونهام، دنیا ویرونهست و هیچ جایی برای من نیست هیچ کجا. من که از تلاش دست نمیکشم اما به کجا میرسه مگه تلاشم؟ هیچ کمکی قرار نیست برسه، هیچ تغییری قرار نیست پیش بیاد. هر شب و روز من میگذره تا عمر هدر رفتهم به سر برسه.
Good feeling, won't you stay with me just a little longer?
It always seems like you're leaving when I need you here just a little longer