به خودم میپیچم از اون روز. ضعیف شدهم و نازک شدهم و به یک اشارهای میشکنم من. مدام از خودم میپرسم چته؟ و در خودم میگردم و پیدا نمیکنم. اما گمانم اون چند کلام در جایی عمیقتر در وجودم رد و بدل شده و اثری که گذاشته، عمیقتر از اون بوده که تصور میکردم. مدتها بوده که آمادهش بودم و قبولش کرده بودم. رها کرده بودم و در زندگیم پیش میرفتم. اما همین چیزهای کوچک، همینکه وقتی حرف بزنم، من رو بشنوی، اونطور که هیچکس دیگهای به من گوش نداده و با من حرف بزنی و به من محبت کنی و به من نزدیک باشی، انقدر که کس دیگری نبوده و من تو رو حس کنم، بافت پیراهنت رو و لبخندت رو و بگم نام من رو صدا نزن و عقب برم و بدونم که این هیچوقت اتفاق نمیافته و هیچوقت قرار نبوده پیشتر بره و من کار درست رو کردم، بدون بیتابی، برای اینکه از هردومون حفاظت کنم و بخوام، یکجایی از وجودم بخواد به اون نزدیکی دل بده بدون اینکه روش اسمی بگذاره و براش چی میشه و نمیشه بسازه. بیاد و بمونه نزدیک لبخندت و چهارخونههای پیراهنت رو بشماره.
- چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹