You there, across the way
Laughing as I play my air guitar
I don't know your name
And I don't know who you are
You make me feel like I'm home
چته؟ چیه الآن؟ یعنی چی؟
تقصیر اونه. چرا اذیت میکنه؟ چرا من رو میگذاره توی این موقعیت؟
من چی میخوام؟
من نمیدونم. خیلی نامردیه. چرا هیچوقت هیچچیز با موقعیت من جور نیست؟ چرا همهچیز مرتب سر جای خودش نمیاد؟
معلومه که نمیخواد. واضحه که شدنی نیست و اون هم میخواد راه خودش رو بره. چرا برای من واضح نیست؟ من چی میخوام؟ اصلاً مهمه که من چی میخوام؟ چیزی قراره به خواست من تغییر کنه؟ یا اینکه من فقط باید انتخاب کنم بین خرابکردن همهچیز یا تحملکردن و صبرکردن و صیقلخوردن؟
وقتی حوصلهام به کارکردن نمیکشد، اتاق را مرتب میکنم، مینشینم پشت میز و کتاب و لپتاپ را باز میکنم. قرار میگذارم به ساعتی کارکردن و قسمتی سریالدیدن. موسیقی میگذارم و صدایش را کم میکنم. همینطور که زمزمه میکنم صفحهای میخوانم و خطی مینویسم. به نظر میرسد که فایدهای ندارد. اما به هرحال کار را دارم پیش میبرم و از پنجدقیقه که میگذرد، متن در من گرفته و حواسم جمع شده. میافتم به کارکردن. چهقدر دوستش دارم که اینطور پرتلاشم.
طوری مرا خوشحال میکند که هیچکس دیگری نمیتواند. چون چیزهایی میداند که هیچکس دیگری نمیداند. بینشی و قطعیتی در فهم متن که لحنش میگوید چهطور این نکتهها رو ندیده بودید؟ این که پیش چشم شماست. پردهها کنار میروند. چشممان باز میشود. خودمان متن را میبینیم نه آنطور که برایمان از متنها تعریف کردهاند. بعد از سرم دود بلند میشود. ذکر حیرت میگویم، یاااا حضرت عباااس... وقتی که خوشاخلاق است غشغش با او میخندم. میدانم همگیمان داریم غشغش میخندیم با هم آن لحظه. خندههایی که مال خودمان است، کلاس خودمان و آنجوری که او برایمان متن میخواند و تعریف میکند. امان از وقتی که حالش خوش نباشد. وقتی خوب نیست، من هم خوب نیستم. حال بد میماند در شب یکشنبه تا سهشنبه صبحی که امیدوارم بهتر باشد. گاهی هست و جان میگیرم، گاهی نه و باید صبر کنم تا کلاس مرصاد. با این حال، حتی همان وقتهایی که یکریز غر میزند و گله میکند و غصهمان میدهد و ما ساکت گوش میکنیم، چیزهایی میگوید که هیچجای دیگر نمیتوانیم پیدا کنیم و کلاسهایش با فاصله از همه بهتر میشوند. این همه خستگی و گلگیهایش را اما میفهمم. از همان وقتها که میان غرزدنها میافتد وسط متن و متن او را به شوق میآورد. دلش برای ما تنگ شده. برای در کلاس بودن و گفتن و شنیدن. برای اینکه گنجینههایش را بگشاید و حیرت و شوق ما را ببیند. تنهابودن و برای دیوار حرفزدن خستهاش کرده. اگر پیش هم بودیم، حالش بهتر میبود. حال همهمان. این را خوب میفهمم.
خواب دیدم. خواب یک آغوش در کتابفروشی. بیدار که شدم، رد آغوشش هنوز به تنم بود.
تو اون آدم نیستی و نمیخوای اون آدم باشی.
اینکه حالا اینها را مینویسم، وقتی همچنان تخته شاسی در بغلم است و با مداد آلبالویی لوتوس کالر از بین چرکنویسهای سناییخوانیام جمله جدا میکنم، به خاطر این است که هر چند دقیقه کنارشان میگذارم، نگرانیهایم را در ذهنم جابهجا میکنم و با حواسپرتی دنبالهی جملات را میگیرم. اینطوری که هیچوقت تمام نمیشود. نمیدانم این آخر کاری چرا انقدر طول میکشد. مدام عقبتر میاندازمش. میدانم که خوبم، میدانم که آخرش همهچیز خوب میشود. حواسم پرت است و ترسم بزرگتر از نیروی قوت جمعکردن و ادامهدادن. گاهی وقتها بغضم میگیرد. وقتی میایستم و نگاه میکنم که نگرانی از آنجا میآید که چهقدر برایم مهم است، نه مثل خیلی چیزها که تجربه کردهام، از سر اینکه نمیخواهم و میخواهم ازشان فرار کنم و ناگزیرم از انجام و منتظرم فقط تمام بشود. این کاغذها و کلمات را دوست دارم. این صداها و آدمها که همهی عمر کنار من بودهاند و سهسال است با آنها زندگی میکنم، روز و شبم، سختی و آرامیام. فکر میکنم چهقدر برایم مهم بوده و چهطور راه باز کرده، خودش را جا داده در دنیا، مثل اتاقم که حالا چنان رنگی دارد از بودن من، نظم مخصوصم، زمزمهها و علاقههایم که دنیا نمیتواند نقطهی بودن من را انکار کند. نگرانش هستم وقتی حواسم پرت است چون میخواهم در این وقت برای او باشم. نگران میشوم وقتی چیزی از زمانش میدزدد. برای همین میایستم، همهی توانم را جمع میکنم، مقابل زندگی، چشم در چشم او، میگویم که باید صبر کنی، من این هفته کار دارم. یکجایی، وقتی از روز که میچرخم بین منابع مختلف، تصحیحها و مقالهها برای دلقرصشدن از صحت فرضهام، بغضم که میترکد، نگاه میکنم و میبینم یک گوشهام شکسته اما وقتم این هفته برای سوگواری نیست. من که تجربههای شب تحویل پروژه دارم و موعد تحویل مطلب و همهجور آزمون و امتحان، میدانم طبق برنامه پیشرفتن در هرکدام چهقدر سستی دارد و باید برای هرکدام و اتفاقات خارج از برنامه چهقدر انرژی و زمان کنار بگذارم که تا آخرین لحظه کار برسد و حالا میدانم بعد از این سهسال که روزها پیش از هر موعدی آمادهام، با تمام آنچه میتوانم. مسئله این نیست که بخواهم بهترین باشم. جایی اگر میلی بوده برای ثابتکردن خود، خیلی وقت است به خواب رفته. تنها یک پیوند عمیق محبتآمیز است. من برای تو اگر قرار است کاری انجام بدهم، از صمیم قلب همهی تلاشم را صرفش میکنم. گاهی ضعیفم و همهی چیزی که دارم، گفتههای پراکنده است، اما این مهم نیست. من به قوت تو میایستم. وقتی مریضم، مواظبت میکنم که زودتر سر پا بشوم. وقتی دیگران بیشتر از تحملم از من میخواهند و من میپذیرم که ذرهذره فدا بشوم، تو میآیی من را میبری و از من حفاظت میکنی. دنیا فکر میکند جایی ندارد برای تو. اما نمیتواند انکارت کند، همانطور که من را. اما زندگی تویی. زیستن راز درون سینهی توست.
وقتی این هفته تموم بشه، من بهت قول یک آخر هفتهی بینظیر میدم و براش آماده میشم و برنامه میچینم و همهچیز رو مرتب و خلوت میکنم. استراحت میکنی. حالت خوب میشه.