اینکه حالا اینها را مینویسم، وقتی همچنان تخته شاسی در بغلم است و با مداد آلبالویی لوتوس کالر از بین چرکنویسهای سناییخوانیام جمله جدا میکنم، به خاطر این است که هر چند دقیقه کنارشان میگذارم، نگرانیهایم را در ذهنم جابهجا میکنم و با حواسپرتی دنبالهی جملات را میگیرم. اینطوری که هیچوقت تمام نمیشود. نمیدانم این آخر کاری چرا انقدر طول میکشد. مدام عقبتر میاندازمش. میدانم که خوبم، میدانم که آخرش همهچیز خوب میشود. حواسم پرت است و ترسم بزرگتر از نیروی قوت جمعکردن و ادامهدادن. گاهی وقتها بغضم میگیرد. وقتی میایستم و نگاه میکنم که نگرانی از آنجا میآید که چهقدر برایم مهم است، نه مثل خیلی چیزها که تجربه کردهام، از سر اینکه نمیخواهم و میخواهم ازشان فرار کنم و ناگزیرم از انجام و منتظرم فقط تمام بشود. این کاغذها و کلمات را دوست دارم. این صداها و آدمها که همهی عمر کنار من بودهاند و سهسال است با آنها زندگی میکنم، روز و شبم، سختی و آرامیام. فکر میکنم چهقدر برایم مهم بوده و چهطور راه باز کرده، خودش را جا داده در دنیا، مثل اتاقم که حالا چنان رنگی دارد از بودن من، نظم مخصوصم، زمزمهها و علاقههایم که دنیا نمیتواند نقطهی بودن من را انکار کند. نگرانش هستم وقتی حواسم پرت است چون میخواهم در این وقت برای او باشم. نگران میشوم وقتی چیزی از زمانش میدزدد. برای همین میایستم، همهی توانم را جمع میکنم، مقابل زندگی، چشم در چشم او، میگویم که باید صبر کنی، من این هفته کار دارم. یکجایی، وقتی از روز که میچرخم بین منابع مختلف، تصحیحها و مقالهها برای دلقرصشدن از صحت فرضهام، بغضم که میترکد، نگاه میکنم و میبینم یک گوشهام شکسته اما وقتم این هفته برای سوگواری نیست. من که تجربههای شب تحویل پروژه دارم و موعد تحویل مطلب و همهجور آزمون و امتحان، میدانم طبق برنامه پیشرفتن در هرکدام چهقدر سستی دارد و باید برای هرکدام و اتفاقات خارج از برنامه چهقدر انرژی و زمان کنار بگذارم که تا آخرین لحظه کار برسد و حالا میدانم بعد از این سهسال که روزها پیش از هر موعدی آمادهام، با تمام آنچه میتوانم. مسئله این نیست که بخواهم بهترین باشم. جایی اگر میلی بوده برای ثابتکردن خود، خیلی وقت است به خواب رفته. تنها یک پیوند عمیق محبتآمیز است. من برای تو اگر قرار است کاری انجام بدهم، از صمیم قلب همهی تلاشم را صرفش میکنم. گاهی ضعیفم و همهی چیزی که دارم، گفتههای پراکنده است، اما این مهم نیست. من به قوت تو میایستم. وقتی مریضم، مواظبت میکنم که زودتر سر پا بشوم. وقتی دیگران بیشتر از تحملم از من میخواهند و من میپذیرم که ذرهذره فدا بشوم، تو میآیی من را میبری و از من حفاظت میکنی. دنیا فکر میکند جایی ندارد برای تو. اما نمیتواند انکارت کند، همانطور که من را. اما زندگی تویی. زیستن راز درون سینهی توست.
- جمعه ۱۶ آبان ۹۹