طوری مرا خوشحال میکند که هیچکس دیگری نمیتواند. چون چیزهایی میداند که هیچکس دیگری نمیداند. بینشی و قطعیتی در فهم متن که لحنش میگوید چهطور این نکتهها رو ندیده بودید؟ این که پیش چشم شماست. پردهها کنار میروند. چشممان باز میشود. خودمان متن را میبینیم نه آنطور که برایمان از متنها تعریف کردهاند. بعد از سرم دود بلند میشود. ذکر حیرت میگویم، یاااا حضرت عباااس... وقتی که خوشاخلاق است غشغش با او میخندم. میدانم همگیمان داریم غشغش میخندیم با هم آن لحظه. خندههایی که مال خودمان است، کلاس خودمان و آنجوری که او برایمان متن میخواند و تعریف میکند. امان از وقتی که حالش خوش نباشد. وقتی خوب نیست، من هم خوب نیستم. حال بد میماند در شب یکشنبه تا سهشنبه صبحی که امیدوارم بهتر باشد. گاهی هست و جان میگیرم، گاهی نه و باید صبر کنم تا کلاس مرصاد. با این حال، حتی همان وقتهایی که یکریز غر میزند و گله میکند و غصهمان میدهد و ما ساکت گوش میکنیم، چیزهایی میگوید که هیچجای دیگر نمیتوانیم پیدا کنیم و کلاسهایش با فاصله از همه بهتر میشوند. این همه خستگی و گلگیهایش را اما میفهمم. از همان وقتها که میان غرزدنها میافتد وسط متن و متن او را به شوق میآورد. دلش برای ما تنگ شده. برای در کلاس بودن و گفتن و شنیدن. برای اینکه گنجینههایش را بگشاید و حیرت و شوق ما را ببیند. تنهابودن و برای دیوار حرفزدن خستهاش کرده. اگر پیش هم بودیم، حالش بهتر میبود. حال همهمان. این را خوب میفهمم.
- يكشنبه ۲۵ آبان ۹۹