یکجای قضیه اینه که من زمانی خودم بودم و هرچی که بودم همون کافی بوده برام و بعد وقتی به خودم شک کردم، شاید وقتی حس کردم که دیگری من رو نمیپذیره، شروع کردم به سؤالکردن از خودم که آیا من خوب نیستم، در نوشتن، در دوستی، در هرچیز؟ اینها اصلاً مسئلهی من نبوده. من با شیوهی مخصوصی که در بودن در هرچیز داشتم خوشحال بودم. مهم مبود اون بهترینه یا بهتره یا چی. نمیسنجیدمش.
- دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹