داشتم زمزمه میکردم و نشست توی ذهنم. ممکن است که کسی باشد، همین حالا، در یکجایی از این دنیا که بعداً میرسد. میآید. و برای مدت زیادی من این احتمال را فراموش کرده بودم. هیچ در ذهنم نبود. اطرافم را نگاه میکردم و به نظرم ناممکن میآمد. از خاطر برده بودم. موهایم بلند شده و فرهایش انگار ریزتر میشود مثل کودکیهایم. پیش آینه نشستهام و خودم را دوست دارم و لهجهی انگلیسیام را دوست دارم و بار نخست است بعد از مدتهای زیادی که حس نمیکنم کمم، نقص دارم. دنبال این نیستم که خودم را اندازه بگیرم با خطکش و از قد و قوارهام بزنم و پنهان کنم. یک آن شمایلی به ذهنم رسید که اندازهی من است و شلختگی قشنگ ظاهرم، انگلیسی نصفه و نیمهام، سکوتم، قصههایم و دانشم برایش اندازه است. توی آشپزخانه برای خودم شیر میریختم و بعد از مدتهای زیادی، حرکاتم را، زندهبودنم را حس میکردم. فکر کردم دلم میخواهد خودم باشم و سریال ببینم و ورزش کنم و به معنادار کردن کمد لباسم فکر کنم و نگاه کنم به شاخهها و برگها.
- پنجشنبه ۶ آذر ۹۹