خیلی وقتها دنبال یکجواب ساده میگردیم برای حل و فصل کردن همهچیز. برای سریع به نتیجه رسیدن و با نتیجهش زندگیکردن. زندگی ولی پیچیدهست. هراتفاق، هرتصمیم، هرچیز انسانی، هزارچیز دیگه در خودش نهفته داره. این قضاوت اشتباهی پیش میاره از رفتار دیگران.
نبودن دونفر خیلی طولانی میشه. اونیکی حناست.
انقدر پر شدی از خودت که همه رو فراموش کردی. هیچکس رو نمیبینی. هیچکس به فکرت نمیاد. من همراه فراموش شدهی تو نمیشم که من رو رها کنی الکساندر و یاد گاهگاهی ازم نگه داری برای خالی خلوت سالها.
خواستم که بیام همینجا. مدتی در آغوش امن اینجا باشم.
ترسیده از خواب پریده بودم. آخر خواب اینطور بود که فهمیدم نکنه اون تگزاس نیست و زیرزمین همین خونهست و وحشت کردم. از خواب پریده بودم و دنبال گوشی گشته بودم و رفته بودم تسترالم رو نوازش کرده بودم که آرومم کنه چون هراسناک بود و انگار از مرگ نوازش میجستم و تسکین میگرفتم. فکر کردم این خوابها با اینکه جریانشون خیلی ساده و نامربوطه چرا انقدر من رو وحشتزده میکنه و فکر کردم چون معناها در اون واقعیاند. وحشت اینکه دنیایی که در اون زندگی میکنی واقعی نباشه و چیزی که بدیهی پذیرفتیش یکچیز دیگه باشه، واقعیه و حس میشه. یککم که از تیرگی دراومد آسمون بلند شدم و مسواک زدم و وضو گرفتم. فقط چون خود وضوگرفتن حس خوبی بهم میداد و دعا کردم و حس کردم خدا من رو میفهمه. شروع کردم به سفسطه اما به خودم گفتم دارم به تصوری که اون بیرون از خدا ساخته جواب پس میدم، نه خدای خودم که دارم حسش میکنم، که من رو میفهمه. برگشتم با یکلیوان و شیرکاکائو تا دم اتاق اما برگشتم و رفتم بالکن. از اتاق میترسیدم با همهی حس بد و وحشتی که از شب در اونجا مونده بود. رفتم بالکن و هوا خنک بود. نشستم. به آسمون روشن و ابرهای آبرنگی نگاه کردم که در باد خنک صبحی حرکت میکردند. ابرها رو نزدیکتر حس میکردم و بالاتر، دورتر در آسمان نقطهی درخشان سرخرنگی میدیدم. فکر کردم مشتریه و تماشاش کردم. گردنم رو ورزش دادم. چای گذاشتم، بالش بردم و در حضور باد و پرندهها و حرکت برگها تا ناپدیدشدن سیریوس پشت طاقنما خوندم.
بعد از کششهای صبح توی اتاق، قبل از خوردن صبحانه، دیدم گوگل اعلانی فرستاده از آلبوم جدید بمرانی. دو قطعهش رو گوش کردم توی ساند کلودشون. جستم ببینم باز هم گذاشتهند؟ رسیدم به نماهنگهاشون توی یوتیوب. یکی رو تا نصفه دیدم و رفتم سراغ بعدی ببینم چیز خوبی هست که بفرستم برای ابحی؟ ترکم نکن. به تورانخانم که رسید بغضم جمع شد و با احمدرضااحمدی اومد پشت چشمهام. وقتی از پنجرهی یک هواپیما شهری رو نشون داد، لحظهای نفهمیدم و بعد بیاختیار بلند و بیصدا، از ته دل، شروع کردم به هقهقکردن. بیقطع و پیوسته، از عمق وجود. بیصدا، پر از اشک. تا هرچهقدر که میتونستم از وجودم بیرون بریزم. و بعدش حس نکردم سبک شدم اما حس کردم غم و دردهام رقیق و شفافتر شده. دیدم که من درگیر ترومام. دیدم اینکه هیچکدوم از اون آدمها نسبتی با من نداشتهند، هیچکدوم از اینهایی که هرروز توی اخبار صدنفر دویستنفر مرگشون شمرده میشه و من نمیشناسمشون، بریانا تیلور که اونطور براش گریه میکردم و انفجار بیروت که صبح از صفحهی فرهمند دیده بودم، برام فرقی نداشته نشناختنشون. من از مرگشون در بهت و وحشت و غم ترومام. من عمیقا عزادارشون هستم و نباید نادیده بگیرمش. اینکه بسیار عادی و بیخبر و هیچچیز میگذره روزهام و اینکه خونوادهم سلامتند، هرچند من مدام در نگرانیام دور از اونها، من رو بیتفاوت نمیکنه. هیچکدوممون رو نمیکنه. عرصهی عمومی رفته در فضای مجازی و خاصیت فرمی این فضاها اینه که از تو تازگی و گریز از تکرار و جالببودن و درخشیدن میخوان. تو نمیتونی مدام نکونال کنی. فشار فضا نمیگذاره. فشار فضا دهن تو رو میبنده و تو رو عقب میزنه از خودت بودن و مدام ممیزی میزنه و اصلاحت میکنه و تو رو فرومیکنه در یک چارچوب و تو با فوران محتوایی روبهرویی هرلحظه که حال تو رو بهتر نمیکنه و تو رو برای چیزهایی که احساس میکنی سرزنش میکنه. به لحاظ فرمیه همهی اینها. چه اینکه تو در سوگ هواپیما بنویسی، در تشویق ماسک، در حمایت از درمانگرها، با همهش مثل آَغالهای دورریختنی رفتار میشه، مثل لیوانهای یکبار مصرف، خوب خوبش رو یکلحظه سر میکشند و مچاله میندازند توی جوب و میرن بیاینکه واقعا بهش فکر کرده باشند یا لحظهای دیگه بعد از اون به یادش بیارند. خاصیت فضاست. این میون تروما در همهی ما میگیره و کاش محرم امسال رو از دست نمیدادیم. کاش میشد یک عزاداری جمعی کنار هم داشته باشیم. با همهی حاشیههاش. کاش مثل عاشورای 88 شاید. غمی سبک میکردیم. اما همون هم از دست رفته و سعی میکنند بازتولیدش کنند اما مرتضا فقط میدونه که خاصیت فرمی این حال مقدس رو هم مسخر میکنه. این میون هنر فقط راه نجاته. فقط هنره که به ما امان میده، ما رو میفهمه، با ما حرف میزنه و ما رو در آغوش میگیره و هنر در هر شکل خودش دامنهی فرمی متفاوتی از آَشغال فجازی داره که محتوا رو در خودش شکل میده، در یکقطعهی موسیقی، در یکعکس، یکنقاشی، قاب دوربین، شعر، کتاب که ما راحت میپذیریمش و در ما نفوذ میکنه و با قلب ما حرف میزنه، در عمق جان ما میمونه. هنر ما رو درمان میکنه. قول میدم.
خیلی ترسو شدهم. فکر احتمالهای بد اذیتم میکنه.
ورزش میکنم و ورزش رو خیلی دوست دارم و خیلی جدی ورزش میکنم ولی گردنم و کتفم میگیره و نمیدونم که باید ادامه بدم یا نکنم یا چی. خدا کنه خوب بشه و بتونم ادامه بدم. خیلی میخوامش.
یکچیزی که امروز سخت شد این بود که اون قسمتی رو باز کرده بودم که از سهسال پیش ریختمش گوشههای اتاق و نادیدهش گرفتهم و حالا رفتم سراغش و باید تصمیم میگرفتم کجای زندگی منه. هنر برای من کجاست حالا؟ چهقدر از اینها رو باید بدم برن و چهقدرش رو نگه دارم چون جزئی از منه. و نگه داشتم و براش جا در نظر گرفتم و شناختمش. مهم نیست چهقدر بتونم کار بکنم. همچنان و هنوز جزئی از خوذم میدونمش و مهم نیست، روزی اگر نبود، اون موقع کنار میگذارمشون. هیچ عجله و فشاری نیست.
همهچیز رو ریختم بیرون و دوباره دارم مرتب میکنم و این یککم زهرهم رو برده. چون هزارشکل نظم میشه داد به یک حجم آشوب و قلبم در تردید و شوک ترسه که نکنه اشتباه باشه این و کار رو هی کند میکنه. ولی میدونم وقتی تموم بشه خوب میشه و اصلاً هروقت که بخوام میشه ریخت بیرون و یکجور دیگه امتحان کرد. یککم تو فکر چلودوام و اذیتم میکنه.