فکر کنم در یک سال اخیر اولین کسی بود که حال پرسیده بود و میخواست بشنوه. گفتم:
به هم پیچیده و گیر کرده. گیر کردهم در زندگی. در هر طرف و هربعدی که داشت زندگی من گرفتار شدهم و زورم نمیرسه به اینکه هیچکاری براش بکنم و توان تحملکردنش رو ندارم و امید گشایش هم. هیچ تصور و خیالی از آینده نمیتونم به ذهنم راه بدم. اندازهی همون ثانیهای که در اونم زندگی میکنم و هول و هراسهای بزرگ دارم. و اینکه عادت ندارم به ناچاری، خوی مصمم و زحمتکش و خیالپردازی دارم و مجبورم سرکوبش کنم، کمترین و کوچکترین مشکلمه.
- شنبه ۱۴ فروردين ۰۰