گفتند نقدم بسیار دقیق بوده. بعد محمد را آوردند که چون تمرینی است، او هم نظرش را بگوید. محمد همان محمد کلاس دکتر طایفی بود که از پایاننامهاش چهها شنیدیم ما. چهارشنبه صبح که جمعوجور میکردم و مینوشتم، حالم را عوض کرده بود. داستان برده بود مرا و من وسط یک زندگی دیگر بودم، آنی که دوستش داشتم. زندگی در مقام یک پژوهشگر. قصه آنقدر حالم را خوب کرده بود، بلند با آن حرف میزدم. با آن زندگی میکردم. انگار نویسنده اینجا نشسته بود و با او حرف میزدم که چهقدر کیف کردم از این نکته که اینجا قایمش کرده. دورواطرافم را پر کرده بودند نویسنده و فکرها و شخصیتهایش. حس میکردم از همه آشناتر به او منم. او حساب کرده روی آشناییام و من هم حقش را ادا کردهام. خیلی مزه کرد تجربهام با این داستان. محمد که حرف میزد جدا از تعریفها که به کنار، حس کردم نویسنده راضی است از اینکه همهچیز در داستانش دیده شده. همین کافی بود برای من. نقد من اولین نقدی بود که در این دوره خوانده میشد. اضطراب نداشتم اما، شجاع بودم و به خودم و بینشم و رابطهام با متن، مطمئن. میدانستم او همهی رازهایش را گفته و من خوب و ساده بیانشان کردهام.
- پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹