من می‌دونم که در ارتباط با دیگران سهم خودم از دوری و دلخوری چی بوده. چشم‌هام به روی گذشته و رفتار خودم بازه. من می‌تونم از پس خودم بربیام و خودم رو پیدا کنم و با زندگی کنار بیام. یک سؤالی در پس همه‌ی این‌ها اذیتم می کنه. این‌که چرا دنیا من رو نپذیرفته؟ وقتی که جواب نمی‌گیرم برای این‌جور سؤال‌ها، شروع می‌کنم در خودم به دنبال جواب‌گشتن و این همیشه سالم نیست، چون همه‌ش سهم من نیست. من از خودم کم می‌کنم مدام و جنبه‌های مختلفم رو متهم می‌کنم و اعتمادم بهشون، به خودم کم می‌شه. گاهی فکر می‌کنم که لایق این نبوده‌م. هرآدمی و من، همون‌طوری که هست، کافیه برای زندگی. سؤال‌های کوچک و ساده طرح می‌کنم که به جواب‌شون فکر نمی‌کنم شاید منافی تواضعه یا این‌که من رو در بی‌پاسخ بودن نامرادی‌ها رها می‌کنه باز. اما باید بدونم.

 من هیچ‌وقت نوشتن رو جدی نمی‌خواستم و همدم بوده فقط، هیچ‌وقت فکر نکرده‌م خوب می‌نویسم ولی آیا نبوده؟ هیچ‌باری نبوده که من فارق از حال صمیمی و حیاط‌خلوت‌بودن، خوب نوشته باشم؟ هیچ‌وقت من پژوهشگر خوبی بوده‌م، فارق از نمره‌هایی که معنا ندارند؟ توانا و خلاق‌ دیده شده‌م وقتی؟ در صحبت از هنر و ادبیات، بچگانه و بی‌دلیل و پراکنده‌ست حرف‌زدن من یا می‌شه اعتنایی کرد؟ بغض و اشک و دماغ چیه حالا؟ 

  • سه شنبه ۱۱ شهریور ۹۹
Designed By Erfan Powered by Bayan